کمی آهستگی
این روزها شدیدا نیاز دارم خبر خوبی بشنوم، نیاز دارم کسی در خیابان به رویم لبخند بزند، نیاز دارم هنگام سلام و خداحافظی دست مردم را بفشارم، در آغوش کسی گریه کنم، یک نفر که خودش هم باورش بشود پیدا شود و بگوید همه چیز یک روز درست میشود قبل از اینکه یک روز تمام شود. اینکه در نهایت خوبی بر بدی پیروز است. تعداد مردم مهربان دنیا بی نهایت است. نیاز دارم وقت حرف زدن با مردم به چشمهایشان نگاه کنم و رنگ آشنایی ببینم، رنگ امنیت، رنگ دوستی و رفاقت، نور چشمها خبر از روشنایی وجودشان بدهد. انار های دل مردم پیدا باشد، کسی عجله نداشته باشد، با جماعتی دور آتش بنشینم و به قصه هایشان گوش دهم، در شادی و غم دیگران غرق شوم بدون آنکه بخواهم آنرا بهشان بفهمانم. مسیرهای نابلد را تنهایی بروم و از گم شدن نترسم. به دیدن ستاره ها زیر نور ماه دعوت شوم، وقت تنهایی دلم نخواهد کاش تنها نبودم وقت بودن در جمع هم دنبال خلاص شدن از دستشان نباشم،
این روزها عمیقا احساس بریدگی میکنم. بریدن از مردم، از خودم، از زندگی و آینده.
دلم میخواهد شبی را بدون اضطراب برنامه های فردا بخوابم، اضطراب اینکه نکند وقت کم بیاورم، خسته و درمانده شوم اگر کارها انجام نشود چه؟!
دلم می خواهد تنها نگرانی ام آب دادن به موقع به باغچه و گلدان باشد، غذا دادن به پرندگان، پختن کیک و دعوت یک نفر برای صرف عصرانه، آنقدر وقت داشته باشم که بتوانم کتاب بخوانم و کمی بنویسم.
دلم می خواهد یک ساعت جادویی مثل ساعت برنارد داشته باشم زمان را متوقف کنم و هیچ وقت هم دوباره آنرا به حرکت نیاندازم.
- ۹۸/۰۵/۰۷