مطالب بی سر و ته
تلاش برای زندگی عادتی است موروثی و ما نمیدانیم که چه می خواهیم و بدتر از آن چه نمی خواهیم.
ما درختان ریشه بر سر می خندیم بی آنکه شاد باشیم و گریه می کنیم بی آنکه بدانیم .
این مترود اندیشه مان را حتی ریشه مان نمی فهمد که در حصار پاییزمان در افکار غبار گرفته ی زرد شده ی خشکمان چقدر برگ ریختیم بجای اشک!
ما نه محصور خاکیم و نه محصور تعلق آن ما فقط ماندیم که بمانیم که دیده شویم.
هر ریشه که بدست خاک می دهیم خواهش معصومانه ی جامدی است که حتی با خاک پیوند هم نمی خورد!
ما در قاموس نانوشته ی وجودمان قانون خواب را نوشته ایم. قانون سکوت زمستانه مان را و قانون مرگ ایستاده مان را به تک تک رگ و ریشه مان تزریق کرده ایم تا وقتی زمان آن فرا برسد به آن تن در دهیم.
ما حرف برای گفتن زیاد داریم و بیشتر از آن گوش برای شنیدن! و گاهی چون همیشه یک پا برای ایستادن در نقطه ای که شاید حتی دوستش هم نداشته باشیم.
پی نوشت: گاهی فکر میکنم که بعضی وقتها بعضی از نوع ما و شاید حتی خودم هم شباهت عجیبی با درختان داریم هم رده با درختانی که اسیر محدودیت های خود می شوند و زندگی نباتی دارند.(هرچند درختان را خیلی دوست دارم و همیشه به حق حیات آنها احترام گذاشته ام واقعا زیبا هستند همیشه و همه جا و از همه نوع شان)
- ۹۶/۰۹/۲۱