دلتنگی های وارونه
نمی دانم برای آن احساس های گیج و ملتهب، که برایم شادی و امیدی به همراه ندارد چه نامی بگذارم. احساساتی که گاه چنان عمیق و سنگین می شوند که عملا ذهن را به خود مشغول می دارند و توان انجام هرکاری را از من سلب میکنند مثل قاتلی که به صحنه جرم باز میگردد( می گویند همه قاتل ها یک روز به صحنه جرم باز میگردند) به آن خاطرات و تصاویر که روزگاری سعی در فراموشی شان داشته ام و تا توانسته ام آنها را در میدان خاطره به عقب رانده ام و انکار کرده ام باز میگردم. همه چیز را بار دیگر مرور میکنم اینبار در التهابی فرو خورده تر، از زوایای دیگر و اجازه می دهم خودم را بار دیگر به مسلخ بکشانم و تا می توانم دل بسوزانم و قربان صدقه ام بروم:
جانکم! عزیزکم! ببین همه چیز تمام شد! غبار حادثه فرو نشست، تو باز هم برخواستی فکر میکردی زندگی بعد از این ممکن نیست چه بها میتوانست داشته باشد؟ چه ارزش؟ بهتر نبود یک آرزوی تو به همین زودی محقق شود و آن آرزوی مردن باشد؟! نه! بهتر نبود!
دیدی زندگی باز هم ادامه یافت و همچنان ادامه می یابد؟! بلند شو دلبرک محزون، اشک هایت را پاک کن، من از ادامه این روزهای تلخ به سراغت آمده ام روزهایی که دیگر نیست تا تلخ باشد. بعد از این روزهای زیادی از پی هم آمدند و رفتند و حتی این گوشه از تو هم گاهی در لابه لای آن روزها فراموش شد، من آمده ام تو را از گذشته بلند کنم، رها کنم، پاک کنم، آمده ام تا بگذارم دیگر بروی پی کارت، تا بگویم آن کور سوی لرزان امید کار خودش را کرد، آن شعله ی کم جان، آن آخرین رمق در هر نفس سنگین شده اینک گر گرفته، زبانه کشیده و جانی تازه یافته،
آری دلبرک! دیگر همه چیز درست شده، دعاهایت مستجاب شده صدایت به گوش کسی رسیده. دیگر برو جانک بلند شو برو و دیگر هیچ وقت هم دوباره به امروز برنگرد.
- ۹۸/۰۴/۱۶